و من – در آستان محراب تو – ای قدسی محراب معبد مهر – چنان ات به درد و اشک،دعا خواهم گفت که خدایان همهء عصرها،از پرستندگان پارسای خویش،از همهء زاهدان شب زنده دار خویش و همهء عارفان مشتاق و عاشقان گداختهء خویش،که در همهء امّت ها دعایشان گفته اند و به گرم ترین اورادشان عبادت کرده اند،سرد گردند.
مهراوهء خوب من!
من از اقصای زمین می آیم،از اقلیم های افسانه،دریاهای ناشناس،سرزمین های غریب.من از اقصای تاریخ می آیم؛من همهء قرن ها را بوده ام.من با همهء پیامبران،با همهءشاعران،حکیمان،پیکرتراشان،پارسایان،راهبان دِیرها،گوشه نشینان معبدها،قهرمانان،شهیدان،عاشقان،دیوانگان زیبا،خردمندان بزرگ،با اینان همه،در همه جا،همه وقت زندگی کرده ام.از هر عصری عتیقه ای همراه آورده ام؛از هر کسی هدیه ای گرفته ام؛و هر پیامبری آیه ای به ارمغان داده اند.و اینک با دامنی پر از خوب ترین گوهرهای زمانه،دستی پر از زیباترین زیورهای زمین آمده ام،تا همه را،هرچه را اندوخته ام،به معبد پاک تو،ای الههء مِهر،مهراوهء قدسی من،وقف کنم.
ای خوبی خوب!آئینهء مهر!
من به سختی و دشواری بسیار،پیش از آن که تو باشی،سال ها پیش از آن که صدای گام های تو در خلوت ساکت عزلت من پیچد،آن سال ها که «چونان کرگدن تنها سفر می کردم»،از قلّهء کوه پارناس در یونان افسانه ای بالا رفتم.دیگران همه در نیمهء راه،باز ایستادند.امّا من که در «بودنِ»خویش،کمین تو را داشتم؛که در انتظار تو زندگی می کردم؛و چشمان چشم به راه تو را در پای آن کوه می دیدم،و تو را در پس پردهء غیب،همواره می یافتم.با تو پیش از تو،آشنائی داشتم.با تو پیش خویش گفت و گو ها می کردم.
ادامه دارد...